کد خبر : 313
تاریخ انتشار : پنجشنبه 8 تیر 1402 - 18:46
-

نهالی از بوستان سیمین دریکوند شاعر خوش سخن

نهالی از بوستان سیمین دریکوند شاعر خوش سخن

جمعیتی در جانِ من تنهاست بعد از تولیلای تو ، آواره ی دنیاست بعد از تو سَرمستِ دلتنگی ست جانِ بی قرارِ منجامی در آوارِ لبم شیداست بعد از تو سَرگشته ام در ازدحامی از نبودن هاتپنهانِ غم ، در چشم من پیداست بعد از تو این حنجره آوای غمگینی ست دور از تودر جانِ

جمعیتی در جانِ من تنهاست بعد از تو
لیلای تو ، آواره ی دنیاست بعد از تو

سَرمستِ دلتنگی ست جانِ بی قرارِ من
جامی در آوارِ لبم شیداست بعد از تو

سَرگشته ام در ازدحامی از نبودن هات
پنهانِ غم ، در چشم من پیداست بعد از تو

این حنجره آوای غمگینی ست دور از تو
در جانِ من پیچیده به نجواست بعد از تو

دیگر توانی در صدای شهرزادم نیست
افسانه هم در خواب و بی رویاست بعد از تو

ویرانه کن این جامِ لبریزِ نگفتن را
حرفی بزن ، این دل پر از غوغاست بعد از تو

هر شب بلاتکلیفِ دیشب های بی خوابم
امروزِ من ، سَردر گمِ فرداست بعد از تو

برگرد تا کاری نداده دست من این دل
این دل دلی دیوانه و شیداست بعد از تو….


دوستت دارم
و از گفتنش باز مانده ام
همچون پرنده ای دست کشیده از پرواز
که آوازهای غمگین آخرین کوچ را
در گلو نگه داشته است
جای نبودنت را قفس ساخته اند
مردمک ها دارند از دلتنگی می‌لرزند
و خواستنت پشت پلک هایم لانه کرده است
بیا
بی تو این روزها
هوای پرواز ندارم


به تو بر می‌گردم
حتی پس از مرگ
حتی اگر منتظرم نمانده باشی!

برمی‌گردم
به خانه‌های ‌پیراهنت
زیرِ نورِ چراغی
که از چشمهایت می‌تراود

و قلبِ چلانده‌ام را
می‌آویزم در ایوانِ سینه‌ات
من
که به زودی از بندهای فاصله
خواهم افتاد…


تو سماعِ منی رقصِ جانِ منی
هم سلوکِ من و هم جهانِ منی

موی موّاجِ تو ؛ باشد آرامِ جان
غرقِ دوری منم ، چنگ‌ِ تو دامِ جان

سازِ دل‌تنگی‌ات ، در دلم می‌زند
موجِ غم ضربه بر ، ساحلم می‌زند

با خیالِ تو من ، مستِ آواز و ساز
می‌رود از دلم ، هرچه عشق است و راز

حلقه‌ی وصلِ تو ، تا به گوشِ من است
هرچه بارِ غم است ، بارِ دوشِ من است


تو با دلِ من بیگانه ، شب تا به سحر دلتنگم
تو بی‌خبری از حالم ، من با دل خود می‌جنگم

غم نبضِ مرا می‌گیرد ، کند است زمانِ بی‌تو
دف می زند از تنهایی ، تار است جهانِ بی‌تو

ای دورترین نزدیکم، دلتنگیِ شب زندان است
محبوس‌ترینم بی‌تو، بی‌تو قفسِ من جان است

باید که بیایی روزی، از یاد رود این دوری
باید که بیایی یک شب، بر ظلمتِ من چون نوری


چشم‌ِ دا
آینه ی رود‌های خشک بود
و برنوی پدر، آبستنِ زخم‌ها
که بر دوش‌های خسته از کوچ
کوه به کوه می‌شد
ما
همچون بلوط‌های در انتظارِ جوانه
در راه‌های مال رو
روییده‌ایم
و کودکانِ ایل
به امیدِ بهار
به پریسک‌های آتش
خیره مانده اند


زیباترین ترکیبِ الفباست
دوست داشتنت
و تنها عبارت جهانِ من است
صرف شده در جانم
که صبح
پیش از من
چشم می گشاید
تمامِ روز به سلول هایی می اندیشم
که تو را ساخته اند و رهایی من
اسارت، درونِ سینه‌ی توست
شعاری ست انقلابی
دوست داشتنت
که شکست می دهد
حکومت‌های هزارساله را
و مرزِ این سرزمین
نفس های توست
تا عمقِ چشم های من
دلتنگی
نشسته بر ایوانِ سینه ام
و نامت چراغی ست آویخته
که هرچه باد از عبورِ خاطره می وزد
روشن تر می ماند

شاعر :سیمین دریکوند

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

شهروندخبرنگار ما ارسال✅